سکوت............

آزاد

آزاد

بخاطرسرفه های مکررش

تاصبح اشک ریختم...

این من بودم ک هرصبح سلامتی اش راباصدقه ای که همراه کوله باری

ازاشک های همیشگی ام بودبیمه میکردم.این من بودم که اورابا

دیگری دیدم دم نزدم وشبش که خسته قدم زدن بادیگری

بودرابالبخندی پرازغم ازجانش بیرون کردم گفتم خسته نباشی

"مجنون"

هیچ وقت نپرسیدچرامجنون رابااول شخص مفردخطابش نکردم.

چون می دانست که مجنون همه ی ادم های دنیاس الان برای

اسوده خاطریش گفتم میروم...

ندانست چه حالی دارم ندانست که بااین حرف دیگرمن.دیگرمنی

وجودنخواهدداشت وفقط جسمی ازمن دراین دنیای جهنمی باقی

می ماند...خدایامیدانی به "لیلی"اش چه گفت؟!

به منی که سال هاست تمام مردهای عالم راباچهره ی ان نامرد

میدیدم گفت:

"هرزگی همین است"

ازمن که خسته شدی میروی سراغ تیغ زدن دیگری...اری من

هرزه تنهاچشمان مردی شدم که عاشق همه ی چشمان

هرزه های عالم بود...

من میروم...بدون اونمی توانم این رادلم میگوید...قلب شکسته ام

میگرید...ولی...اوباهرزه هاخوشبخت تراست...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:,ساعت12:18توسط zeynab | |