داستانک

آزاد

آزاد

دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی


دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و

با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و

مادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند

در خانه های مردم رخت و لباس میشست حالا دختری که

خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم

حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم

مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم استاد به او گفت:

از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مامانت را بشور،

فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی و جوان به منزل رفت و

اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی

که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد

زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن

لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید،

طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.

پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و

همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه

درست را بهم نشان دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم

چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد هر کسی مادرشو دوست داره

اینو باز نشر كنه تا همه ببينند

***التماس دعا***


نظرات شما عزیزان:

man
ساعت17:25---16 اسفند 1392
مادر

تُف به دختره


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:,ساعت18:42توسط zeynab | |